37
واژه ها را کنار هم بگذار
...و بگو که مرا نمی خواهی
از نگاه تو می شود فهمید
دردهایی که می کشی گاهی...
این خدایی که گفته بیدار است
هیچ موقع مرا نمی بیند
غصه را سمت ِ خانه آورده
دست هایی که رفته... صد در صد
من و تسبیح ِ چوبی ِ پدرم
سالها می شود که در کوچه
چشم در چشم ابر می دوزیم
که ببارد درخت آلوچه
سهم من این شُد َست از دنیا
فکر کن که چقدر؟ چرا و چطور؟
من که چیزی نگفته ام جز این:
از خدای تو دلخورم...دلخور...
از خدای تو دلخورم از این
که چرا زندگی ِ من این است
که چرا سهم من شد از دنیا
چشم هایی که بی تو غمگین است؟
نامه ام را به دست او برسان
...و بگو که چقدر غم دارم
...وبگو که هنوز منتظرم
وسط ِ خواب های بیدارم
شهر ، شب ها چه چیز دارد جز
کوچه هایی از ابتدا بن بست
آسمانی پر از تـــَرَک گاهی
هر ستاره ستاره ای در دست؟
من نه از شب ، نه از نبودن ها
و نه از اتفاق می ترسم
بیم دارم که روزهای سیاه
برود سمت ِ باغ ... می ترسم!