خوشست خلوت اگر یار ، یار من باشد...
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین رهبری داند...
«حافظ شیرازی»
آخرین باری که در اینجا نوشتم تازه بیست ساله شده بودم و حالا چند ماه است بیست و دو ساله ام. آخرین باری که در اینجا نوشتم ترم دو تمام شده بود و حالا ترم هفت شروع شده است. آخرین بار در اینجا شعر موزونی نوشتم که آن چهارپاره تا امشب آخرین شعر کلاسیکیست که تاکنون گفته ام. آخرین باری که در اینجا نوشتم هنوز در دنیای شاد ِ امیدواری ها و خواستن ها و کودکی غرق بودم . عجولانه می نوشتم خواسته هایی بزرگ و اهدافی دور داشتم ، نمی ترسیدم سراسیمه و سربه هوا بودم و هنوز شاید نمی دانستم نه من و نه دنیای اطراف نه تنها به ابدیتی بزرگ گره نمی خورد که خود لحظه لحظه در خود فرو می رود.
امروز ، هدف ندارم. مسیر دارم.
سپید می نویسم.
هنوز گیج و کمی سر به هوا هستم.
به تنهایی بزرگ تری نیاز مندم.
کار می کنم ، کمی درس می خوانم و در کنار سه هم اتاقی در اتاقی که کمی بزرگ تر است از خوابگاه قبلی زندگی می کنم و شعر ، که تصمیم دارم از آن چیزی نگویم چرا که تنها انسان های خالی شعر ، شعر ِ مقدس را از آن ِ خود می پندارند و خود را وارث بی چون و چرای آن.احساس می کنند که اگر چند کتاب خوانده اند و نوشته اند دیگران مقصرند و نادان و آنها خدایانی بزرگند و در حال نگارش کتابی آسمانی! از آن دریای ِ بی کران بهتر است چیزی نگویم که کوچکم برای از او گفتن .
تعدادی شعر در این سال ها از من در روزنامه ها و سایت ها چاپ شد که آنها را در پیوند های روزانه گذاشتم اگر خواستید بخوانید. خوشحال می شوم.
و شعر:
دهانت را باز کن
تا آن پرنده ی رخمی
که به اعماق فرو داده ای
به دنیا بازگردد
در جیب های بارانی ات زندگی کردم
در کفش هایت
بی آنکه کسی فهمیده باشد
کنار تو ایستادم
کنارت دراز کشیدم...
نامت را فراموش می کنند
شناسنامه ات گم می شود
اتفاق های جدید
خاطرات کهنه ات را از یاد می برد
و کلیدت،
در دست های دیگری می چرخد
باد، آن آشنای قدیمی
قاب عکس را بر زمین می کوبد
چنان که بر این دیوار هیچ وقت
از تو تصویری نیاویخته بودم!
فراموش می شوی
آنچنان که کسی
از خوابی بلند بیدار شود
یا کتابی
به برگ آخر خود برسد
وقتی شب
کلاه سیاهش را بر سرم می گذارد
دیگر نمی بینم
کدام دیوار از تصویر تو خالیست
و آیا بر صندلی نشسته ای یا نه....