کسی که می خندد هنوز خبر دهشتناک را نشنیده است!

 

بعد هفده بهار آمده ای

که ببینی چه بر سرم آمد؟

دخترت شاعر است بابایی...

دخترت شاعرست ، می فهمد!

 

-----------------------------------------------

به نام یگانه خدایی که به من هیچ وقت فرصتی برای نوشتن نامه های عاشقانه و حس کردن خوشبختی های کوچک و آرامش زود گذر نداد!

 این روزها که نمی دانم چه بر سرم آمده که بیشتر روز را مجبورم بخوابم! اما مهم نیست! خوب می شوم! حتی اگر نشوم! چه فرقی دارد؟  همچنان می نویسم از همه ی چیز هایی که ناگزیر ... ناگزیر... ناگزیر...

با همان زاویه ی دید کوچکم! با همان دنیای کوچک! با همان چشم های هیچ چی ندیده و دست هایی که فقط توی شعر ها دست های تو را حس میکند! این روز ها راستش را که بخواهی خودم با شعر هام فرق می کنم! هرچند همه چیز برخاسته از همه ی این روزهای مسخره است اما یادت نرود:

چیزهای کوچک فقط در نگاه آدمهای کوچک بزرگ جلوه میکند!

یادت نرود بهار موازی با دست های من گذشت و رفت! یادت نرود هیچ چی! همه ی حرف هات!

ماآدم ها خیلی زود احساس بزرگی می کنیم و دچار غروری کاذب می شویم! در دنیای شعر صد البته که ملموس تر است!

مثل چت های مخفی دو نفر

که به هر اتفاق شک دارند

«پنجره» های کوچک بد بین

به هوای اتاق شک دارند!

 

 

راستی:

«از بهر دفع غم به کسی گر پناه بری / هم غم به جای ماند و هم آبرو رود»

 

این چهار پاره  تقدیم به خودم!

چون خودم تنها کسی است که می داند همه چیز را و می تواند یا خیال راحت به خودش بارها و بارها همه چیز را بگوید بدون هیچ عواقب بعدی!  به خود ِ کوچکم که می داند با دنیای بزرگ ها فاصله دارد! به خودم که ...

به خیلی ها اعتماد ندارم! به خیلی ها...

 

زل می زنند چشم مرا بچه گربه ها

در کوچه های بی همه کس گریه می کنم

از جاده ها بپرس چرا آمدم! بپرس

مثل پرنده توی قفس گریه می کنم!

 

من گریه می کنم ته ِ این جاده های دور

در شهر تو غریـــب تر از هر فرشته ای

تنها به خاطرات تو هی چنگ می زنم

باور نمی کنم که تو از من گذشته ای!

 

تو رفتی و نگفت کسی یک نفر هنوز

پشت در است و خیره به تو فکر می کند

یک دخترعجیب کوچولو هنوز هم

به روز های تیره ، به تو فکر می کند

 

در شهر تو سیاهی یک قلب بی دلیل

در گوش های حیرت من جیــغ می کشد

با چشم های بسته کسی مثل اژدها

آهسته روی سایه ی من تیغ می کشد

 

بن بست های بی همه چی توی شهر تو

در قلب من عجیب تر از... راه می روند

وحشی تر از هجوم هم آغوش / تر شدن

مردان هیز شهر تو از دور می دوند!

 

من گریه می کنم ته این باغ وحش پوچ

از فکر های مضحک این گوسفند ها

از شاعرانگی خودم ، از شکست هام

در این چهار پاره ببین روی بند ها...

-

من در غروب شهر شما گم نمی شوم

دل کنده ام از عشق! ... ویا اینکه سالها...

ترس من از قیامت نزدیک و از خداست!

از لرزش صدای تو پشت سوالها!

 

من گریه می کنم ته این کوچه های سرد

در شهر تو به خاطر یک مشت خاطره

اصلا نمی شود به کسی اعتماد کرد

به مردم کثیف بد زود باورِ ...

 

.

.

.

 

در شهر تو غریب تر از... پرسه می زند

با دست های یخ زده، با گریه یک جسد

تقصیر من نبود ولی گفته است که:

برگرد به ، به شهر خودت... بــــــای تا ابد!

 

 

 

سگ دو زدن ، نرسیدن؟

 

 

 

 درد دل جای دیگری دارد
حق نداری دوباره بنویسی!
عشق را با بیان ساده ی خود
گوشه ای با اشاره بنویسی
تو ستاره ستاره می افتی
توی حوض عمیق بی سر پوش
من ولی می فشارمت در خود
لب به لب سینه سینه در آغوش!
گریه هایم برای یک عمر است
در جهانی که خنده اجباریست
حرفهایم هنوز مثل قدیم...
شعر هایم همیشه تکراریست!
من نفهمیدم از کجای جهان
یک خدای بزرگ می آید
دستهایم هنوز منتظرند!
منتظر تا که... منتظر شاید...
شعر یعنی همان نوشته شدن
حرف هایی که باورش سخت است
ادبیات کوچک قلبم
شعر باشد همیشه خوشبخت است
ادبیات کوچک دل ِ من
شانزده سال بی تو سر کرده
و هماغوش شعر زیر پتو
هر شب ِ خیره را سحر کرده!

 

فکر کنم متوجه شده باشید...

 وبلاگ ادبی مورچه (مخصوص کودکان) با ترانه ای کودکانه منتظر نگاهی متفاوت از چشمهات است! یادت باشد نگاهت کودکانه باشد ، بعد از آن می توانی برگردی به خود ِ بزرگت!

لیبرتا هم همین طوری الکی به روز است! لیبرتا 

لیبرتا پر است از غم های این روز های من! از همه ی این روزهایم! اگر براین مهم است بخوان!

 

 

 

حتما دوستت دارم که برایت شعر می گویم!

 

 

 

اصلا چرا؟ برای چه من عاشقت شدم؟ 
شلاق می زنم به خودم که مقصّر است 
من ، مازوخیسم گیج به پایان رسیده ای ست 
که تا هنوز منتظرت پشت پنجره است 
 
من جاده های گم شده سمت گذشته ام 
با یک قطار حادثه از روزهای خیس 
بر ریل های ممتد رویا نشسته ام 
حالا مرا به جا... که بله! من توام! آلیس... 
 
من توی تونلی که به تو ختم می شود 
با یک نفر که [دیر شده! دیــــــــر! د ِ بدو] 
در ناگهان ِ بوسه به تو فکر می کنم 
هر قدر هم که دير ولی می رسم به تو! 

از چشم های خیس بپرسید می شود
یک قلب امن ِ تازه تری برگزید بعد
آهسته از تبسم یک عشق رد شد و
هرگز جنون خاطره ها را ندید بعد؟
 
این سرزمین پوچ کجایش عجیب نیست؟ 
من با توام ، تویی که از این عشق خسته ای 
من با توام! بگو که چرا توی قلب من 
با چشم های بسته ی نفرت نشسته ای؟

من پابرهنه غوطه ورم در هنوزها 
امشب شب ِ سقوط من از چشم های توست 
رحمی کن ای پرنده ی من هفت آسمان 
حتی هنوز مطمئنم زیر پای توست! 
 
از ارتفاع تا تو شدن می پرم به هیچ 
از چشم های بسته ات از روی بالکن 
دست مرا بگیر که من بی تو هیچ وقت... 
من بی تو... بی... نمی شود اصلا قبول کن! 
 
بیزارم از تمام جهان از خدای تو 
از این طناب ساخته از کاموای تو 
این مازوخیسم گیج به پایان رسیده است! 
با یک جنون سرزده از دست های تو! 
 


من خواب دیده ام که به تو می رسم ولی 
اخلاق عشق با دل من سازگار نیست 
باید گذشت از تو ، ولی نه! نمی شود 
راهی به جز کشیدن این انتظار نیست!